خاطرات زایمان
سلام به دخملیه نازم
دخترم اومدم برات از اون لحظه ای بگم که بدنیا اومدی
قشنگترین لحظه
قشنگ ترین حس
قشنگترین درد
همشون زمانی بود که تو عزیز دلم پا بدنیای ما گذاشتی عزیزم
شب قبل از زایمان من با بابایی رفته بودیم جشن پسر عموی من یعنی 15 مهر 92
خیلی دوست داشتم اون روز بدنیا میومدی اما قسمت نشد .......
شبو نمیدونم چجوری خوابیدم یا شایدم نخوابیدم
صبح از ساعت5 دیگه پاشدم اینور بدو اونور بدو تا ساعت بشه7ونیم اما زمان نمیگذشت عزیزم
خلاصه صبحونه رو خوردیم با بابایی و قبل رفتنم با اون شکم چند تا عکس انداختیم و راه افتادیم
ساعت7 بیمارستان بودیم اما پرسنل پذیرش 7و 30میومدن انتظار تا ساعت یه ربع ب هشت وخلاصه
رفتم بالا لباسامو عوض کردم و کارای اولیه رو انجام دادم بهم گفتن دکترت 9 میاد اما این خانوم دکترم
انگار با من لج کرده بود چون یه ربع به دهههههههههه اومدههههههههههههههههههههههههههههه بود
نشتم تو سالن اتاق عمل از استرس داشتم دیووونه میشدم یهووو ته دلم خالی شد و اشکام سرازیر که
چرا همه تعلل میکنن برا اینکه تو بدنیا بیای
ساعت ده نیم منو بردن تو اتاق عمل
از اتاق عمل اصلا خوشم نمیاد سردددددددددددددد بود
همه جاش با پارچه های سبز
ترس برم داشت
ماسک بیهوشیو که گذاشتن ب سه شماره نکشید که بیهوش شدم و دیگرررررررررررررررر هیچ
دختر نازم لیانا خانوم من ساعت 10:45باقد48سانتیمتر و دور سر 34 سانت بدنیا اومدی
وقتی که از سالن اتاق عمل منو میبردن به بخش به هوش اومدم
با سه تا حس متفاوت گیجی شدید لرز شدید و درد شدید عاشق همین لحظم ودلم میخواست بارها
بارها تکرار بشه فقط همین قسمتش
با این گیجیم فقط یادم میاد از تو پرسیدم که بچم سالمه؟؟؟؟؟
اونا هم گفتن اره هم سالمه هم خوشمل
عزیزم بعداز ظهر چها رشنبه هم رفتیم خونه ی بابایی(بابای من)
خیلییییییییییییی دوست دارم خوشگلم