لیــــــــــــانای منلیــــــــــــانای من، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 1 روز سن داره

بانوی زیـبـــــــــــــــا

هم ناراحت هم خوشحال

1392/7/14 19:22
نویسنده : مامان
308 بازدید
اشتراک گذاری

دخملکم

هانا جونم

سلااااااااااااااام 

خوبیییییییییییییییییی گلم؟؟؟؟

دوتا  خبر دارم برااااات عزیزم که هم منو ناراحت میکنه و هم خوشحال

 پسر عموی گرام بنده روزیکه قرار بود شما بیای پیشم یعنی(15/7/1392) تصمیم به ازدواج میگیره(نامزدی) منم فداکاری کردم برای اینکه مادر جون اینا هم بتونن به من برسن و هم برن جشن یه روز اومدنتو با عرض پوزش عقب انداختمنیشخند

ناراحتیم ازینه که من این همه روزو صبر کردم که تو رو زودتر تو بغلم بگیرم ولی............

واینکه دوس داشتم لااقل اگه ماه تولدمون بهم نمیخوره روزاش مثله هم باشه نشد دیگهههههههههههههه

شنیدم روزا و ماه اخر چون فضا برات کم میشه کمتر تکون میخورین اماااااااااا دیشب از بس وول میخوردی  از درد  زیاد از خواب پاشدم   وتا خود صبح پلک رو هم نذاشتمخمیازه

شبا هم با این فکر که دخملم چه شکلیه چجوریه منظورم اخلاقته دخملی(لجباز یا ارووم)قیافش شبیه کیه میخوابم مژه

هر روز که به اومدنت نزدیکتر  میشم استرسم برا ایندت و ایندمون بیشتر میشه نمیدونم چرا تو این موقعیت که باید به چیزای خوب فکر کنم همش افکار مایوس کننده تو سرم میچرخهسوال

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

زهرا مامان ارتا
15 مهر 92 17:29
چه بامزه امروز داشتم به همسرم میگفتم الان یکی از دوستای وبلاگی بچه اش بدنیا اومده اما گویا نشده حتما یه حکمتی داشته عزیزم ایشالاه به سلامتی فارغ بشی و تو پست بعدی عکس هانا جونو ببینیم

نوشتم که چی شده اره ولی حتما بی حکمتم نبود
انشا... عزیزم
ممنونم که بهم سر زدی