هم ناراحت هم خوشحال
دخملکم
هانا جونم
سلااااااااااااااام
خوبیییییییییییییییییی گلم؟؟؟؟
دوتا خبر دارم برااااات عزیزم که هم منو ناراحت میکنه و هم خوشحال
پسر عموی گرام بنده روزیکه قرار بود شما بیای پیشم یعنی(15/7/1392) تصمیم به ازدواج میگیره(نامزدی) منم فداکاری کردم برای اینکه مادر جون اینا هم بتونن به من برسن و هم برن جشن یه روز اومدنتو با عرض پوزش عقب انداختم
ناراحتیم ازینه که من این همه روزو صبر کردم که تو رو زودتر تو بغلم بگیرم ولی............
واینکه دوس داشتم لااقل اگه ماه تولدمون بهم نمیخوره روزاش مثله هم باشه نشد دیگهههههههههههههه
شنیدم روزا و ماه اخر چون فضا برات کم میشه کمتر تکون میخورین اماااااااااا دیشب از بس وول میخوردی از درد زیاد از خواب پاشدم وتا خود صبح پلک رو هم نذاشتم
شبا هم با این فکر که دخملم چه شکلیه چجوریه منظورم اخلاقته دخملی(لجباز یا ارووم)قیافش شبیه کیه میخوابم
هر روز که به اومدنت نزدیکتر میشم استرسم برا ایندت و ایندمون بیشتر میشه نمیدونم چرا تو این موقعیت که باید به چیزای خوب فکر کنم همش افکار مایوس کننده تو سرم میچرخه