لیــــــــــــانای منلیــــــــــــانای من، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 22 روز سن داره

بانوی زیـبـــــــــــــــا

این روزای دخملم

سلام به دخمل قشنگم عزیز دلم چراغ خونم امید زندگیم نفسم همدمم این روزا اینقدر شیرین شدی و کارات بامزست که میخوام مثله هلو بخورمت گاهی وقتا با عرض معذرت میچلونمت وتو دادت در میاد   عزیز دلم دیگه خانوم شدی قیافه منو میشناسی  برام میخندی وقتی بهت میگم زبونت کو یا زبونتو درار   اون زبون کوچول موچولوتو در میاری و برام میخندی دوست داری باهات حرف بزنم بازی کنم بازیگوش شدی عزیزم وقتی داری شیر میخوری با کوچکترین صدا برمیگردی گوش میدی با اون چشای درشت وخوشگلت منو با تعجب نگاه میکنی وای اونجا هم دلم میخواد بخورمت ولی نمیشه اخه اگه وقت شیر خوردنت بغلت کنم لج میکن...
24 دی 1392

دو ماهه اول

سلام دخمل نازم امروز بعد مدتها اومدم برات بنویسم شرمندم واقعا عزیزم راستش هروقت که میومدم برات بنویسم یا تنبلیم میومد یا اینکه تو بیدار بودی و گریه میکردی اما الان دیگه برا خودت خانومی شدی عزیزم ومن امروز عزممو جزم کردم هر طور شده برات بنویسم دوماه و نیم اول واقعا بهم سخت گذشت عزیزم شبا رو اصلا نمیخوابیدی روزا رو کلا خواب بودی شبا از 1تا6صبح بیداررررررررررررررررررررررررررررر روزا هم که من نبودم ومیموندی پیش مامانی(مامان من)نه خوابم معلوم بود نه خوراکم  نه زندگیم نه کار کردنم خیلی بهم فشار وارد شده بود خیلی خیلی لاغر شدم داد  همه در اومده بود هر کی یه چیز بهم میگفت داشتم دیوونه میشدم دیگه خو...
12 دی 1392

خاطرات زایمان

سلام به دخملیه نازم دخترم اومدم برات از اون لحظه ای بگم که بدنیا اومدی قشنگترین لحظه قشنگ ترین حس قشنگترین درد همشون زمانی بود که تو عزیز دلم پا بدنیای ما گذاشتی عزیزم شب قبل از زایمان من با بابایی رفته بودیم جشن پسر عموی من یعنی 15 مهر 92 خیلی دوست داشتم اون روز بدنیا میومدی اما قسمت نشد ....... شبو نمیدونم چجوری خوابیدم یا شایدم نخوابیدم صبح از ساعت5 دیگه پاشدم اینور بدو اونور بدو تا ساعت بشه7ونیم اما زمان نمیگذشت عزیزم خلاصه صبحونه رو خوردیم با بابایی و قبل رفتنم با اون شکم چند تا عکس انداختیم و راه افتادیم ساعت7 بیمارستان بودیم اما پرسنل پذیرش  7و 30میومدن انتظار تا ساعت یه ربع ب هشت وخ...
28 آبان 1392

روز موعود

وااااااااااااااااااااااای قلبم داره از جاش کنده میشه اخه قراره  دخترمو ببینم استرس_ ترس_ دلهره_وخوشحالی حس های متفاوتیه که الان دارم نمیدونم...... خدایا کمکم کن از خدا میخوام صحیحو سالم تورو بدستم برسونه راستی یه چیزی که یادم رفته بود اینجا برات بگم این بود که من تو رو به امام رضا سپردم وازش خواستم دخملکم سالم باشه واینکه یه روزی ببرمت پابوسش تو دوران بارداریم وقتی چند هفتت بود ومن ازت خبر نداشتم رفتیم مشهد دخترم هر ثانیه ای که ساعت رو به جلو میره استرسم بیشتر میشه ازینکه ایا من لیاقت مادر شدنو دارم؟ میتونم از عهده ی تربیتت بربیام؟ ایا اینده ی روشنی در انتظارته ؟ ایا میتونم اینده ی خو...
16 مهر 1392

هم ناراحت هم خوشحال

دخملکم هانا جونم سلااااااااااااااام  خوبیییییییییییییییییی گلم؟؟؟؟ دوتا  خبر دارم برااااات عزیزم که هم منو ناراحت میکنه و هم خوشحال  پسر عموی گرام بنده روزیکه قرار بود شما بیای پیشم یعنی(15/7/1392) تصمیم به ازدواج میگیره(نامزدی) منم فداکاری کردم برای اینکه مادر جون اینا هم بتونن به من برسن و هم برن جشن یه روز اومدنتو با عرض پوزش عقب انداختم ناراحتیم ازینه که من این همه روزو صبر کردم که تو رو زودتر تو بغلم بگیرم ولی............ واینکه دوس داشتم لااقل اگه ماه تولدمون بهم نمیخوره روزاش مثله هم باشه نشد دیگهههههههههههههه شنیدم روزا و ماه اخر چون فضا برات کم میشه کمتر تکون میخورین اماااااااااا د...
14 مهر 1392

شمارش معکوس

شمارش معکوس شروع شده ازین لحظه تا در اغوش گرفنت فقط 7 روز مونده عزیزم  برای اون لحظه ثانیه شماری میکنم دخترم اما یه خورده استرس هم دارم از خدا میخوام کمکم کنه  بهم صبر بده یه چیزایی تو دلم هست که فکر میکنم نگفتنش بهتر از گفتنشه من و بابا جون خیلیییییییییییییییییییییییی دوست داریم وروجک من     ...
8 مهر 1392

تصویر اولین سونو گرافی

دختر نازم این اولین سونوگرافی ای بود که انجام دادم اولین بار اینجا دیدمت اما باورم نشد که تو تو وجود منی     تاریخشم21/01/92بود که دکتر مدانلو زحمتشو کشید       الهی من فداتتتتتتتتتتتتتت شم که اینقده نازی ...
8 مهر 1392

انتخاب اسم

دختر پاییزی من سلام صبحت بخیر عزیزم بالاخره بعداز کلی جستجو و ....اسمت مشخص شدعزیزم هانا یعنی نفس_ امید _پناه گزینه های زیادی برای اسمت بود چندتاشو میذارم لیانا_ساغر_فرنوش و... عزیزم اسمت مبارکت باشه   ...
8 مهر 1392