لیــــــــــــانای منلیــــــــــــانای من، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

بانوی زیـبـــــــــــــــا

روز موعود

وااااااااااااااااااااااای قلبم داره از جاش کنده میشه اخه قراره  دخترمو ببینم استرس_ ترس_ دلهره_وخوشحالی حس های متفاوتیه که الان دارم نمیدونم...... خدایا کمکم کن از خدا میخوام صحیحو سالم تورو بدستم برسونه راستی یه چیزی که یادم رفته بود اینجا برات بگم این بود که من تو رو به امام رضا سپردم وازش خواستم دخملکم سالم باشه واینکه یه روزی ببرمت پابوسش تو دوران بارداریم وقتی چند هفتت بود ومن ازت خبر نداشتم رفتیم مشهد دخترم هر ثانیه ای که ساعت رو به جلو میره استرسم بیشتر میشه ازینکه ایا من لیاقت مادر شدنو دارم؟ میتونم از عهده ی تربیتت بربیام؟ ایا اینده ی روشنی در انتظارته ؟ ایا میتونم اینده ی خو...
16 مهر 1392

هم ناراحت هم خوشحال

دخملکم هانا جونم سلااااااااااااااام  خوبیییییییییییییییییی گلم؟؟؟؟ دوتا  خبر دارم برااااات عزیزم که هم منو ناراحت میکنه و هم خوشحال  پسر عموی گرام بنده روزیکه قرار بود شما بیای پیشم یعنی(15/7/1392) تصمیم به ازدواج میگیره(نامزدی) منم فداکاری کردم برای اینکه مادر جون اینا هم بتونن به من برسن و هم برن جشن یه روز اومدنتو با عرض پوزش عقب انداختم ناراحتیم ازینه که من این همه روزو صبر کردم که تو رو زودتر تو بغلم بگیرم ولی............ واینکه دوس داشتم لااقل اگه ماه تولدمون بهم نمیخوره روزاش مثله هم باشه نشد دیگهههههههههههههه شنیدم روزا و ماه اخر چون فضا برات کم میشه کمتر تکون میخورین اماااااااااا د...
14 مهر 1392

شمارش معکوس

شمارش معکوس شروع شده ازین لحظه تا در اغوش گرفنت فقط 7 روز مونده عزیزم  برای اون لحظه ثانیه شماری میکنم دخترم اما یه خورده استرس هم دارم از خدا میخوام کمکم کنه  بهم صبر بده یه چیزایی تو دلم هست که فکر میکنم نگفتنش بهتر از گفتنشه من و بابا جون خیلیییییییییییییییییییییییی دوست داریم وروجک من     ...
8 مهر 1392

تصویر اولین سونو گرافی

دختر نازم این اولین سونوگرافی ای بود که انجام دادم اولین بار اینجا دیدمت اما باورم نشد که تو تو وجود منی     تاریخشم21/01/92بود که دکتر مدانلو زحمتشو کشید       الهی من فداتتتتتتتتتتتتتت شم که اینقده نازی ...
8 مهر 1392

انتخاب اسم

دختر پاییزی من سلام صبحت بخیر عزیزم بالاخره بعداز کلی جستجو و ....اسمت مشخص شدعزیزم هانا یعنی نفس_ امید _پناه گزینه های زیادی برای اسمت بود چندتاشو میذارم لیانا_ساغر_فرنوش و... عزیزم اسمت مبارکت باشه   ...
8 مهر 1392

شعرایی که این روزا برات میخونم

توپولویم توپولو                                  صورتم مثله هلو قد وبالام کوتاهه                                چشم و ابروم سیاهه مامانه خوبی دارم                              میشینه توی خونه میدوره دونه دونه                              پیرهن چین دار منو ...
2 مهر 1392

حال این روزای من

عزیزم سلام امروز 30شهریور 1392 رفتم چکاپ برای اینکه ببینم حالت چطوره مامانی صدای قلبتو شنیدم دلم اروم گرفت خدا رو هزاران بار شکر میکنم که تو رو بهم داد عزیزم دیگه چیزی نمونده به اینکه بیای تو بغلم خانوم دکتر گفته انشاا... اگه همه چی روبراه باشه15 مهر برات سزارین مینویسم الان که دارم برات مینویسم داری تو دلم ورجه وورجه میکنی ناز م  این روزای اخر خیلی بی حوصله ام عزیزم وزنمم رفته بالا تو عزیزم داری بزرگتر میشی دیگه نفسم بالا نمیاد حتی حوصله ی غذا درست کردنم ندارم دوست دارم این روزای اخر زودتر بگذرن  ومن تو عزیزمو زودتر تو بغلم بگیرم نازت کنم برات لالایی بخونم  شعر بگم تو میای و میشی همدم تنهایی ه...
31 شهريور 1392

ازمایشگاه و قطعی شدن وجودت تو وجودم

سلام به دخمله نازم صبح که چه عرض کنم ظهرت بخیر الان اومدم که برات از صبح روز شنبه 12 اسفند91 بگم خب رفتم ازمایشگاه سر خیابون(ابوالفضل) و تست دادم و اومدم خونه ..... بعد با بابا رفتیم برا گرفتن جواب انتظار تا بعدازظهر ساعت2:59:47.....ّ بله دیگه مطمئن شدم دارم مامان میشم الهی قربونت برم من  بابا تو ماشین منتظر بود اولش گفتم جواب منفی بود باورش نشد جوابو گرفت قبل اینکه بازش کنه گفتم مثبته و.......... همونجا بهش گفتم فعلا به کسی چیزی نمیگیم وازش قول گرفتم دلیلشم اینه که اخه من یکم خجالتی ام ...
24 شهريور 1392

اولین یادداشت برای دخملی

سلام عزیزم دخترم نفسم عشقم الان که دارم برات مینویسم تو هنوز بدنیا نیومدی عشقم واگه خدا بخواد حدودا25 روز دیگه تو بغلمی خیلی حرفا دارم که برات بگم عزیزم از شادیهام از غممام  ولی میخوام فقط از شادیهام برات بگم میخوام ازون جایی شروع کنم که فهمیدم تو تو وجودمی دخملی دوشنبه شب 7 اسفند91 رفتم و بی بی چک رو امتحان کردم و با کمال ناباوری دیدم دو خط قرمز رنگ رو کیت ظاهر شد نمیدونم چجوری از حالم برات بگم عزیزم انگار اب یخ ریخته بودن روم  بابایی رو صداش کردم اون یجورایی خوشحال شده بود ولی بروی خودش نیاورد انگار باورش نمیشد که داره بابا میشه عزیزم منم انگار اون کیتو جدی نگرفتم عزیزم همونجا بهش گفتم فعلا موضوع sec...
24 شهريور 1392